بلوری شکننده
میدانی گاهی دلم چه می خواهد ؟!
یک دیوار بی پنجره از جنس تنها بودن را ...
گاهی دلم به جای این آدم های بلوری شکننده ، یک نفر از جنس تو را می خواهد .
بی آنکه هویت تو را بشناسم .
گاهی دلم می خواهد کنار یک جوی روان گذران دراز بکشم .
فقط صدای سکوت باشد .
و با سکوت سخن بگوییم ..
بگویم که آدم های بلوری شکننده هیچ گاه نخواهند رسید .
یک روز می شود که صدای شکست شان حتی حال آسمان را دگرگون می کند .
این جور وقت هاست که آسمان به گریه می افتد ..
او از جنس آن آدم ها نیست که به آسانی اشک های خود را نثار دنیای تیره و تار کند .
آسمان ، قطره های اشک خود را نثار گذرندگی آب جوبیارهای زلال می کند تا بروند ..
داشتم با سکوت برایت می گفتم ..
می گفتم که آدم ها می شکنند و پس از آن ، دیگر هیچ گاه نمی رسند .
می شکنند و دیگر تکه های بلورین شان ، دنیای شکسته ی آنها را به هم نمی رساند ..
میدانی گاهی دلم چه می خواهد ؟!
یک دیوار بی پنجره از جنس تنها بودن را ...
گاهی دلم باید بخواهد .
نمی تواند دست روی دست بگذارد و نخواهد ..
چقدر باید بنشیند یکجا و منتظر بماند تا تکه های بلورین خودشان پیش او بیایند .
می دانی رفتن و نرسیدن آدم ها چیست ای که از جنس ما نیستی ؟!
می رود تا تکه های بلورین خویش را در رودهای روان گذران بیابد .
این رفتن است .
شنیده ای که می گویند انسان ینی فراموش کار ؟!
او فراموش می کند جنس رودهای روان گذران از جنس او نیست .
فراموش می کند رودها تکه های بلورین را تا آن سوی ابدیت جاری می کنند و او می ماند و رفتن به آن سوی دنیای بی انتهای تیره و تار ..
نمی رسد .
هرگز نمی رسد .
انتهای این دنیای تیره و تار مثل آن مثلث عجیبی است که نام آن را برمودا گذاشته اند و نویسندگان برایش داستان ها نوشته اند و کودکان خوش خیال برایش قصه ها بافته اند تا یکدیگر را بترسانند و شبها از ترس سرشان را زیر بالشت شان فرو کنند و آرزو کنند که روزی با هم وارد این سه ضلعی شوند و مشهور ترین های جهان نامیده شوند ...
و تو بسان همان کودک خوش خیال که می نشست و به انتهای این دنیای تیره و تار اندیشه می کرد ، می روی و بی جایی نمی رسی و انتهای داستانت مثل داستان های نویسندگان یک دیوار پی پنجره از جنس تنها بودن است .